بنیتابنیتا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

بنیتای دلبند مامان سارا و بابا شاهین

روز زایمان

بالاخره روز موعود از راه رسید.....١ آبان ١٣٩٠. مامان اصلا نتونسته بود شب قبل از شدت هیجان بخوابه ساعت ٦ صبح راه افتادیم تا ٦:٣٠ بیمارستان مهراد باشیم. مامان و بابا و مامان افی که از چند روز قبل اومده پیش مامان همگی وارد بیمارستان شدیم. مامان رو بردن اتاق زایمان تا آماده اش کنن. بعد هم با مشایعت مامان افی و بابا شاهین مامان رو بردن اتاق عمل. اول پرستار و بعد دکتر بی حسی اومدن و بعد دکتر تفویضی اومد و از من اسم تورو پرسیدن .....اون موقع هنوز اسمت قطعی نشده بود.....مامان و بابا از بین کلی اسم در اخر رونیکا و بنیتا رو انتخاب کرده بودن.......(که بعد از این که مامانو اوردن تو اتاقش تو بخش مامان و بابا تصمیم گرفتن اسمتو بذارن ...بنیتا.... یعنی ...
28 خرداد 1391

روزهای اخر بارداری

دیگه به روزهای اخر نزدیک شده بودیم.مامان هفته به هفته میرفت چک اپ و گاهی یک دردهای کوچولویی میومد سراغش.روز ٣٠ مهر مامان و بابا رفتن دکتر برای تایین روز زایمان اخه مامان قرار بود سزارین بشه....اولش می خواست تو رو طبیعی به دنیا بیاره اما دکتر تشخیص داد که سزارین مناسبتره.گاهی مامان میرفت نوار صدای قلبتو میگرفت و گاهی هم که دلش درد میگرفت فکر میکرد که وقت اومدنته.......اما ٣٠ مهر که دکتر سونوگرافی کرد میخواست همون شب یا فردا صبحش تو رو به دنیا بیاره......که قرار شد اگه مامان درد نداشته باشه تا فردا صبح صبرکنه........اینجوری شد که تو یک دختر آبان ماهی شدی.....مهر ماهی نشدی مثل مامان......درست اولین ساعتهای اولین روز ماه آبان ٩٠........٣٢ اکتبر...
28 خرداد 1391

بدون عنوان

مامان دیگه سنگین شده بود و به اخرهای بارداری نزدیک شده بود.دیگه چیزی نمونده بود تو بیای تو بغلش.........هورا.......٣ مهر تولد مامان بود که با بقیه تولدهای زندگیش فرق میکرد اخه تو دلش بودی و قرار بود حدودا تا یکماه دیگه تو بغلش باشی.....این تولد ٣٢ سالگی برای مامان خیلی خاص بود چون همراه با تو اونو جشن میگرفت .....البته یک جشن خیلی خصوصی با حضور بابا- مامان افی- بابا محمود و خاله سوگل ( دایی سامان خونه نبود). ...
28 خرداد 1391

خاطرات دوران جنینی

مامان و بابا اواسط ماه ششم بارداری رفتن خرید سیسمونی برای دختر عزیزشون.مامان افی وبابا محمود می خواستن لوازم برای تو بخرن البته با سلیقه مامان و بابا که هرچی دوست دارن برای تو بخرن.مامان و بابا تصمیم گرفتن که رو یکی از دیوارهای اتاقت طرح پرنسس بزنن.اول نقاشی رو کشیدنوبعد رنگ امیزی کردن و در اخر هم استیکرهای پرنسس رو چسبوندن و بقیه دیوارها رو کرم کردن همراه با موکت کرم و پرده صورتی و تخت و کمد رنگ چوب.خیلی اتاقت خوشگل شد.دیگه همش تا نزدیکهای زایمان میرفتیم یک چیز جدید برات میخریدیم.مامان هیچ سفری نرفت فقط گاهی با خاله ازاده که اونم نی نی تو راه داشت بیرون میرفتن و بیشتر وقتهایی که با باباومامان افی و بابا محمود بیرون میرفتن بیشتر دنبال خرید ...
28 خرداد 1391

خاطرات جنینی

    مامان عضو یک سایتی بود به اسم نی نی سایت که اونجا یک عالمه دوستهایی داشت که اونها هم نی نی هاشون قرار بود همشون مثل تو تو ماه آبان به دنیا بیان(دکترت گفته بود تو احتمالا ٨ آبان به دنیا میای).......مامانهایی که نی نیهاشون قرار بود تو آبان به دنیا بیان کلی در مورد نی نیها و چیزهای مربوط به اونها با هم تبادل نظر میکردن.   اولین بار که دکتر در مورد جنسیت تو حرف زد تو هفته ١٨ بارداری مامان بود که دکتر فکر میکرد تو پسر هستی و تو هفته ٢٢ دوباره سونوگرافی کرد ولی اینبار شک داشت برای همین من و بابا رو فرستاد مطب دکتر شمشیرساز که چند طبقه بالای مطبش بود تا ماملن سونوگرافی ٣ بعدی کنه.اونجا بود که معلوم شد نی نی خوشگل ما دخ...
26 خرداد 1391

خاطرات جنینی

مامان برای اولین بار تو هفته دوم ماه پنجم حرکات تو رو حس کرد که شبیه بال زدن یک پروانه بود.  و کم کم حرکاتت بیشتر شده بود. وقتی تو دلم حرکاتتو حس میکردم بیشتر وج.دتو حس میکردم و این خیلی لذت بخش بود.بابا هم وقتی دست روی شکمم میذاشت و حرکاتتو حس میکرد کلی ذوق میکرد.هردو باهم کلی کیف میکردیم گاهی هم وقتی برای چک اپ ماهیانه میرفتیم دکتر تو رو و حرکاتتو توی مانیتور سونوگرافی میدیدیم......خیلی خوب بود.تو خیلی آروم بودی ....اینقدر که گاهی نگرانت میشدم و کلی چیزهای شیرین میخوردم تا تو به جنب و جوش بیفتی و من حرکاتتو حس کنم و دلم آروم بگیره.دلم میخواست زودتر بغلت کنم .......همه خیلی منتظر اومدنت بودن و روزشماری میکردن. ...
26 خرداد 1391
1